بي شك پيامبران براي دريافت «فرمان نبوّت» و همچنين فراگرفتن آيين خود، بايد يك نوع رابطه با مبدأ جهان آفرينش داشته باشند و به اين وسيله حقايق را از آن مبدأ بزرگ دريافت دارند. اين رابطه كه «وحي» نام دارد از نقاط اسرار آميز زندگي پيامبران است.
همه ميخواهند بدانند اين رابطه چگونه صورت ميگيرد، و چگونه ممكن است موجودي در جهان مادّه با مبدئي كه از هر گونه «مادّه» مجرّد و منزّه است رابطه پيدا كند.
در اين باره سؤالاتي مطرح است كه چند نمونه از آن را از نظر ميگذرانيم:
1. آيا به هنگام وحي ارتباط خاصّي ميان روح پيامبر(ص) و آن مبدأ بزرگ جهان هستي صورت ميگرفته و حقايق را «مستقيماً» از طريق الهاماتي كه به قلب او القا ميشده دريافت ميداشته است؟ (آيا ما هم ميتوانيم تصوّر كنيم كه اين رابطه به چه كيفيّت بوده؟)
2. آيا يك وجود عالي به نام «فرشته» در اين هنگام با پيامبر(ص) تماس داشته و مطالب لازم را به او ميگفته، و در حقيقت رابط ميان اين دو عالم، همين فرشته بوده است؟
3. آيا در موقع وحي، خداوند امواج صوتي مخصوصي در فضاي اطراف پيامبر(ص) ايجاد ميكرده و از اين راه، تعليمات لازم را به پيامبرانش ميداده است؟
امثال اين پرسشها، در اين بحث، فراوان است و آنچه از سرگذشت انبيا بر ميآيد اين است كه وحي به هر سه صورت واقع ميشد. (از طريق رابطه با دل پيامبر، به وسيله? فرشته? وحي، از طريق ايجاد امواج صوتي)
وحي در لغت به معني «صداي آهسته يا چيزي را آهسته به كسي گفتن» است. گاهي نيز به معني «اشاره» ميآيد.
اميرالمؤمنين(ع) در پاسخ شخصي كه از لفظ وحي سؤال كرد، آن را به هفت قسم تقسيم كردند:
1. وحي رسالت و نبوّت؛ مانند: «انّا اوحينا اليك كما اوحينا الي نوح والنّبيين من بعده و اوحينا الي ابراهيم واسمعيل و اسحاق و يعقوب والأسباط و عيسي و ايوب و يونس و هرون و سليمان و اتينا داود زبوراً».(نساء، 4/163)
2. وحي به معني الهام؛ مانند: «و اوحي ربك الي النّحل ان اتّخذي من الجبال بيوتاً و من الشّجر و ممّا يعرشون». (نحل، 16/68)
3. وحي به معني اشاره؛ مانند: «فخرج علي قومه من المحراب فأوحي إليهم ان سبّحوا بكرةً و عشيّاً». (مريم، 19/11)
4. وحي به معني تقدير، مانند: «واوحي في كلّ سماء أمرها» (فصلت، 47/12).
5. وحي به معني امر؛ مانند: «واذا اوحيت الي الحواريّن ان امنوا بي و برسولي قالوا آمنّا و اشهد بانّنا مسلمون» (مائده، 5/111).
6.وحي به معني كذب؛ مانند: «وكذلك جعلنا لكل نبي عدوّاً شياطين الأنس والجنّ يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غرورا» (انعام، 6/112).
7. وحي به معني خبر؛ مانند: «وجعلناهم ائمّة يهدون بأمرنا و أوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصّلوة و ايتاء الزّكوة وكانوا لنا عابدين»(انبياء، 21/73).
از مجموع موارد استعمال كلمه? وحي ميتوان اين گونه استفاده كرد كه وحي، به دو صورت انجام ميگيرد:
الف: وحي تكويني: در حقيقت همان صفات و غرايز و استعدادهاي دروني است كه دست قدرت خداوند در نهاد موجودات قرار داده؛ وحي فرستادن به زنبور عسل همان تكوين غرايز دروني او است.
ب: وحي تشريعي: وحيي است كه بر پيامبران فرستاده ميشده؛ و رابطه? خاصّي است كه پيامبران با مبدا آفرينش پيدا ميكردند و به وسيله? آن، حقايق را دريافت ميداشتند.
نخستين سؤالي كه در بحث وحي مطرح است، اينست كه آيا وحي به معني ارتباط با مبدأ جهان هستي و دريافت تعليمات به طور مستقيم، به هر كيفيّتي كه باشد، امكان دارد يا خير؟
از نظرگاه اينان خير؛ زيرا چنين موضوعي بر خلاف «علم» است. اصولاً براي ما مطالبي قابل پذيرش است كه از طرق علمي به ثبوت برسد. هر مسالهاي در هر موضوعي كه باشد بايد بودن استثنا از طريق علمي، يعني علوم طبيعي امروز، حل شود.
علم امروز، پرده از روي اسرار وجود انسان برداشته و تمام خصوصيات جسمي و رواني بشر را مورد بررسي دقيق قرار داده است. متأسفانه در اين بررسيها و پژوهشها، حسّي را كه بتوان به كمك آن با جهان اسرار آميز ديگري مربوط شد و حقايق فوق العادهاي را كه عقل بشر از طريق عادي از درك آن عاجز است از اين راه دريافت، نيافته است. اگر چنين موضوعي امكان پذير بود هرگز از نظر تيزبين و موشكاف «علم» مخفي نميماند.
از اين گذشته؛ اصلاً چنين رابطهاي براي ما قابل تصوّر نيست؛ آيا تصديق بلا تصوّر ممكن است؟
علاوه بر اينها ما هر چه در وجود خود جستو جو ميكنيم و در حواس ظاهر و باطن خود مينگريم چنين قدرتي را نميبينيم، پيامبران هم كه از جنس ما بودهاند، با اين حال چگونه ميتوان باور كرد كه آنها احساس يا ادراكي ماوراي احساسات و ادراكات ما داشتهاند؟
برداشت اين آقايان از دو حال خارج نيست:
الف: يا اطلاعات آنها درباره? علوم، بسيار سطحي است.
ب: يا در برابر سير تكاملي علوم، گرفتار يك نوع حالت خود باختگي شدهاند، به گونهاي كه نميتوانند قلمرو حكومت علوم و وسعت ديدگاه علم را آنچنان كه هست دريابند.
اينها در حقيقت نه فيلسوفاند و نه عالم؛ فيلسوف نيستند به دليل اينكه در ماوراي علوم حسّي و تجربي به چيز ديگري نميانديشند؛ عالم نيستند به دليل اينكه علوم طبيعي چيزي ادّعا ميكنند كه خود علم هم آن را قبول ندارد.
تمام گفتوگوهاي اين افراد را در مسايلي نظير آنچه مورد بحث است در يك جمله ميتوان خلاصه كرد:
«تا چيزي از طريق علوم تجربي اثبات نشود، به هيچ وجه قابل قبول نيست.»
ما هم با اين گفتار موافقيم امّا به دو شرط:
نخست اينكه موضوع مورد بحث، چيزي مربوط به «مادّه و جهان طبيعت» باشد. علوم طبيعي بر پايههاي حس و آزمايش و مشاهده بنا شده و ابزارش تلسكوبها، ميكروسكوبها، آزمايشگاهها و سالنهاي تشريح و مانند اينها است با اين حال چگونه ميتواند جز درباره? مسايلي كه مربوط به مادّه و طبيعت است نفياً و اثباتاً اظهار نظر كند؟
دوّم اينكه علوم، به آخرين سير تكاملي خود برسد و متوقّف شود! امّا تا اين سير تكاملي ادامه دارد و دانشمندان بزرگ دنيا در آزمايشگاهها و كتابخانهها مشغول به مطالعه و آزمايش هستند اين سخن بي معناست.
واضح تر اينكه در شرايط فعلي اگر كسي بگويد: «آنچه را علوم اثبات نكرده انكار ميكنم» مفهومش اين است كه تمام دانشمندان و مكتشفين كه امروز در سراسر مراكز تحقيقاتي علمي جهان، مشغول مطالعه براي يافتن اسرار تازهاي از اين دنياي اسرار آميز هستند بيهوده تلاش ميكنند؛ زيرا همه? آنها به دنبال چيزي ميگردند كه هرگز «علم» آن را ثابت نكرده است!
جالب توجّه اينكه هر زمان، علوم در سير تكاملي خود، ما را به حقيقت تازهاي آشنا ميكنند به موازات آن، مجهولات فراوان تازهاي هم پيش پاي ما ميگذارند.
بدين ترتيب بايد گفت: با پيشرفت علوم، فعلاً مجهولات ما سير تصاعدي خود را ميپيمايند ولي معلوم نيست چرا عدهاي نميخواهند اين حقايق را درك كنند و درباره? معلومات فعلي بشر و ارزيابي موقعيّت آن در برابر مسايلي كه براي علوم طبيعي حل نشده اين قدر مبالغه و گزافه گويي ميكنند.
در نهايت به اين نتيجه ميرسيم كه اين طريق وحي، ممكن است زيرا؛ نه در «فلسفه» و نه در «علوم طبيعي» كوچكترين دليلي بر محال بودن چنين رابطهاي نمييابيم؛ با هيچ منطقي نميتوان اثبات كرد كه ارتباط انساني با خداوند و اخذ حقايقي از آن مبدا بزرگ ممكن نيست.
در حيواناتي كه پستتر از ما هستند، احساسات و ادراكات مرموزي ديده ميشود كه نه تنها ما از درك چگونگي آن «تفصيلاً» عاجز هستيم، بلكه تمام دانشمندان جهان در تفسير آن عاجز ماندهاند ولي اين عدم درك تفصيلي، مانع از آن نخواهد بود كه ما به وجود آنها «اجمالاً» اعتراف كنيم.
بسيار چيزهاست كه اجمالاً يقين به وجود آنها داريم ولي از ماهيّت آنها به گونه تفصيلي بيخبريم: روان، حيات و زندگي، عقل و هوش، نيروي جاذبه، نيروي برق و حقايق بسيار ديگري از جمله موضوعاتي هستند كه شب و روز با آنها سر و كار داريم بلكه جزو اركان زندگي ماست، امّا از حقيقت آنها به طور تفصيل اطّلاع كاملي در دست نداريم.
از طرفي شايد بعضي بگويند: اصلاً تصوّر چنين رابطهاي براي ما ممكن نيست! وانگهي چطور ميتوان باور كرد اين رابطه را ديگري داشته باشد و ما نداشته باشيم؟
اين سخن خيلي عجيب به نظر ميرسد. آيا اگر ما چنين رابطهاي را نداشته باشيم دليل بر اين ميشود كه ديگري هم ندارد؟ و اگر از «تصوّر تفصيلي» آن،فرضاً عاجز شويم چگونه ممكن است تصور اجمالي آن را نيز انكار كنيم؟
براي روشن تر شدن موضوع به مثالها و شواهد زير توجه فرماييد:
1. فرض كنيد در ميان شهر كوران (كوران مادرزاد) يك آدم بينا باشد كه ميتواند به كمك چشم خود همه چيز را ببيند. البته اين نابينايان چهار حسّي حق دارند از اطّلاعات وسيعي كه آن شخص بيناي پنج حسّي در اختيار دارد با اعجاب و تحسين ياد كنند؛ در نتيجه از جزئيات اين «حس مزبور پنجم» اظهار بياطلاعي نمايند. ولي آيا آنها حق دارند وجود چنين حسّي را مطلقاً انكار كنند؟ يا از تصور اجمالي آن اظهار عجز و ناتواني نمايند، با اينكه آثار آن را (اطلاعات وسيع شخص پنج حسي) مشاهده ميكنند. آري آنها از حسّ بينايي، فقط يك شَبَح مبهم در ذهن خود ترسيم ميكنند و ميگويند بينايي، حسي است كه به كمك آن يك نوع رابطه? مرموز (از نظر آنها) برقرار ميشود و دارنده? آن از بسياري چيزها آگاه خواهد شد.
از جهان انسانيّت بگذريم. درعالم حيوانات حواس مرموز و عجيبي ديده ميشود كه اگر تعجب نكنيد و جسارت نباشد تصوّر ما درباره? آنها همان تصوّر «نابينا و كرِ مادرزاد» از «بينايي و شنوايي» است.
2. دانشمندان با تجربههاي دقيقي پي بردهاند كه ديدن خفّاش به وسيله? چشم نيست بلكه در گوش اين حيوان دستگاهي است كه به وسيله? آن اشيا را ميبيند.
يكي از دانشمندانِ علم جانور شناسي چشم چند خفّاش را در آورد و آنها را در محلهايي كه داراي ديوارهاي زيادي بود رها كرد، ديد، آنها نزديك هر مانعي كه ميرسند مانند خفّاش سالم، دفعتاً بر ميگردند و از تصادم به مانع احتراز ميكنند.
دانشمندان علوم طبيعي، اين زحمت را براي ما كشيده اند و پرده از روي اين مطلب برداشته و به ما ميگويند:
به نظر ميرسد كه شب پره، امواج مرموزي مانند: «امواج رادار» از خود بيرون ميفرستد، اين امواج كه پيشاپيش او هميشه در حركتاند نزديك شدن به مانع را فوراً به شبپره خبر ميدهند.
درباره? «امواج رادار» اين توضيح لازم است كه در فيزيك، در بحث «صوت» سخن از امواجي به ميان ميآيد به نام «امواج ماوراي صوت»؛ اين امواج همان امواجي هستند كه تناوب و طول آنها به قدري زياد است كه گوش انسان قادر به درك آن نيست و به همين جهت آنها را «ماوراي صوت» مينامند. هنگامي كه چنين امواجي را به وسيله? يك مبدا فرستنده? قوي در فضا ايجاد كنند اين امواج همه جا پيش ميرود ولي همينكه در يك نقطه از فضا به مانعي برخورد كند منعكس ميشود و به سوي مبدا خود باز ميگردد.
3. مدّتي قبل از وقوع «زلزله»، برخي حيوانات به وسيله? حس مرموزي كاملاً با خبر ميشوند و وسوسه? فوق العادهاي در آنها ايجاد ميشود، بندها را پاره كرده و فرار ميكنند، گاهي دسته جمعي فرياد و نعره ميزنند و صداهاي دلخراشي كه حكايت ميكند حادثه? ناگواري در شُرف تكوين است سر ميدهند، در حالي كه نه ما و نه آن زلزله سنجهاي دقيق ما! قادر به پيشبيني چنين حادثهاي نيستند؛ اين چه حس مرموزي است كه در اين حيوانات به اصطلاح «بي شعور»! وجود دارد و ما با آن همه «عقل و شعور» از آن بيبهرهايم؟!
درست است كه ما نميتوانيم چگونگي اين احساسات مرموز را در يابيم ولي آيا هرگز ميتوانيم وجود آنها را انكار كنيم و به اين عذر متوسّل شويم كه چون تصوّر آنها تفصيلاً براي ما محال است پس وجود آنها نيز محال است؟!
منظور از ذكر اين مثالها، نزديك ساختن مطلب به ذهن است و الاّ موضوع «وحي» با آنها تفاوتهاي روشني دارد و از جهاتي اصلاً قابل مقايسه نيست. در هر حال ما چارهاي نداريم جز اينكه به وجود چنين رابطه? اسرار آميزي ميان پيامبران و مبدا عالم اعتراف كنيم. گواه آن، همان آثاري است كه در وجود پيامبران و تعاليم آنها ديده ميشود حال شما نام اين رابطه را هر چه ميخواهيد بگذاريد، يك «احساس مرموز» يا «حس ششم» يا هر نام ديگر.
پس از گذشت سالها از مساله وحي نبوي، تحقيقات گستردهاي در چگونگي القاي آن و توجيه وحي صورت گرفته كه اين مساله حاكي از مطلب قابل توجّهي است كه عبارت است از:
«قبولِ امكان وحي توسط كساني كه سالها در تلاش محو مسايل معنوي و ماوراي طبيعت بودند» امّا توجيهاتي كه كردهاند بيشتر جنبه? مادّي دارد، در نتيجه دچار اشتباهات فاحشي شدهاند.
به اعتقاد ما اين هم از مسايلي است كه ما از زبان اولياي وحي بايد بشنويم. بعد؛ از نظر علمي ببينيم چگونه ميتوانيم توجيه كنيم.2
استاد مطهري (ره) ميفرمايد:
هيچ ضرورتي هم ندارد كه حتماً بگوييم ما بايد حقيقت و كنه و ماهيّت وحي را درك كنيم، آخرش هم يك توجيهي بكنيم و بگوييم همين است و غير از اين نيست. ما بايد به وجود وحي، ايمان داشته باشيم. لازم نيست بر ما كه حقيقت وحي را بفهميم؛ اگر بفهميم يك معرفتي بر معرفتهاي ما افزوده شده است، و اگر نفهميم جاي ايراد به ما نيست، به جهت اينكه يك حالتي است مخصوص پيغمبران، كه قطعاً ما به كنه آن پي نميبريم ولي چون قرآن وحي را عموميّت داده در اشياي ديگر، شايد به تناسب آن انواعي از وحي كه ميشناسيم، بتوانيم تا اندازهاي آن وحيي را كه با آن از نزديك آشنايي نداريم، كه وحي نبوّت است، توجيهي بكنيم، و اگر نتوانستيم توجيهي بكنيم، از خودمان حتّي گلهمند نيستيم، چون يك امري است ما فوق حدّ ما و يك مسالهاي است كه از مختصّات انبيا بوده است.3
با توجه به اين مقدمه، نگاهي نقدگونه به برخي توجيهات در زمينه? وحي خواهيم داشت:
از نظر فلاسفه? قديم، «وحي» عبارت است از «اتصال قوي و رابطه? فوق العاده? نفس پيامبر با «عقل فعّال» كه سايه? آن بر عالم «حس مشترك» و «خيال» نيز گسترده ميشود».4
الف: فلاسفه? قديم معتقد بودند كه «نفس» يا «روح» انسان داراي سه قوه است:
1. حس مشترك: با آن «صور محسوسات» را درك ميكنيم.
2. قوّه خيال: با آن «صورتهاي جزئيه ذهني» را درك ميكنيم.
3. قوه عقليّه: به وسيله? آن «صور كليه» را درك ميكنيم.
ب: فلاسفه? قديم، پس از اعتقاد به «افلاك نه گانه»5 و اعتقاد به حركت آنها، از روي اين حركات دَوَراني، با مقدّمات مفصلي، اثبات «نفس مجرّد» براي افلاك ميكردند. (مانند روح براي بدن ما!) سپس روي استدلالهايي معتقد بودند كه اين نفوس فلكي، از موجودات مجرد ديگري به نام «عقول» الهام ميگيرند و كسب فيض ميكنند و به اين ترتيب براي هر فلكي، عقلي قايل بودند و از اينجا به وجود «عقلِ» مربوط به افلاك نهگانه عقيده داشتند.6
از طرفي معتقد بودند كه نفوس انساني و به عبارت ديگر؛ ارواح ما، براي فعلّيت يافتن استعدادهاي آنها و درك حقايق، بايد از موجود مجرّدي كه نامش «عقل فعّال» است كسب فيض كنند و به اين ترتيب ناچار شدند عقل دهمي كه آن را «عقل فعّال» ميناميدند قايل شوند. اين عقل هم به عقيده? آنها منبع تمام حقايق و معلومات است.
ج: هر قدر روح انسان قويتر باشد ارتباط و اتصال او با «عقل فعّال» كه منبع و خزانه? معلومات است بيشتر خواهد بود و بهتر و بيشتر ميتواند حقايق عالم را دريابد؛ بنابراين يك نفس قوي و كامل ميتواند در كوتاهترين مدّت، وسيعترين معلومات را به عاليترين وجه، از «عقل فعّال» كه به فرمان خدا افاضه? همه علوم ميكند كسب نمايد.
همچنين، هر اندازه «قوه? خيال» قويتر باشد بهتر ميتواند مفاهيم و صور كليّهاي را كه با قوّه? عقليّه دريافته، در لباس صورتهاي حسّي قرار دهد؛ يعني، آن مفاهيم كلّي را در قالب صورتهاي جزيي مجسّم سازد و هر اندازه حس مشترك قويتر گردد سبب ميشود كه انسان، صور محسوسه خارجيّه را بهتر و كاملتر درك كند.
فلاسفه پيشين از مجموع اين مقدّمات چنين نتيجه ميگرفتند:
از آنجا كه نفس پيامبر (به تعبير ديگر روح او) فوق العاده قوي است، رابطه و اتّصال او با «عقل فعّال» فوق العاده زياده است. به همين دليل، او ميتواند در اسرع اوقات، عالي ترين معلومات را به صورت كلّي از عقل فعّال بگيرد. از آنجا كه «قوه خياليه» او نيز فوق العاده قوي و در عين حال تابع قوه? عقليه است ميتواند صورتهاي محسوسهاي مناسب آن صور كلّي كه از عقل فعال دريافت داشته بسازد. به اين ترتيب، «پيامبر» آن معاني كلّي عقلي را در لباسهاي حسي و خارجي در افق ذهن خود ميبيند. مثلاً اگر آن حقايق كلّي از قبيل معاني واحكام باشد به صورت الفاظي بسيار موزون و در نهايت فصاحت و بلاغت كه از زبان شخصي در نهايت كمال شنيده ميشود، درك ميكند؛ و از آنجا كه «قوه? خياليّه?» او تسلّط كامل بر «حس مشترك» دارد و حس مشترك او نيز فوقالعاده قوي است اين صور خيالي را در آستانه? حس او منعكس ميگرداند و پيامبر(ص) آن شخص را با چشم خود ميبيند و آن الفاظ و كلمات را با گوش خود ميشنود و به اين ترتيب، وحي، صورت ميگيرد:
بنابراين:
1. «پيك وحي خدا»، همان عقل فعّال است كه به فرمان خدا فيضِ علم به پيامبر(ص) ميبخشد.
2. وحي چيزي جز ارتباط قوي با «عقل فعّال» و سپس تجسّم حقايق عقلي در آستانه? «حس و خيال» نيست!
3. فرشتهاي به صورت حسّي در واقع وجود ندارد و صدايي در كار نيست بلكه اين قدرت قوه? خياليه? پيامبر(ص) است كه چنين صورت و صدايي را در افق ذهن ايجاد كرده و سپس قدرت حسّ مشترك، آن را به صورت يك امر محسوس در حاسّه? پيامبر(ص) منعكس ساخته است.
4. چگونگي ادراك پيامبر(ص) هنگام وحي، درست به عكس ادراكات ماست؛ زيرا، ما اوّل از طريق حسّ چيزي را درك كنيم؛ سپس، صورت ذهني آن، در قوه? خياليّه ايجاد ميگردد بعد از آن، به صورت يك مفهوم كلّي عقلي آن را درمييابيم، امّا پيامبر(ص) نخست با اتصال و ارتباط به عقل فعّال، حقايق كلّيه را درك ميكند سپس سايه? آن بر افق «خيال» وبعد از آن بر افق «حس» او ميافتد و صورتهايي مناسب آن حقايق، در خيال و حس او منعكس ميگردد.
«به نظر ما بهترين فرضيه، همين فرضيهاي است كه حكماي اسلام گفتهاند. با توجّه به اينها، آنها آمدند اين جور گفتند كه انسان از جنبه? استعدادهاي روحي حكم يك موجود دو صفحهاي را دارد. خواستند بگويند چون ما داراي روح هستيم و تنها اين بدن مادي نيستيم، روح ما دو وجهه دارد: يك وجههاش همين وجهه? طبيعت است. علوم معمولياي كه بشر ميگيرد، از راه حواس خودش ميگيرد. اصلاً حواس وسيله? ارتباط ماست با طبيعت، آنچه از حواس ميگيرد در خزانه? حافظه جمعآوري ميكند و در همان جا به يك مرحله? عاليتري ميبرد، به آن كلّيت ميدهد، تجريد ميكند، تعميم ميدهد… ولي گفتهاند اين روح انسان يك وجهه? ديگري هم دارد كه به آن وجهه، سنخيّت دارد با همان جهان ما بعدالطبيعه. به هر نسبت كه در آن وجهه ترقي كند ميتواند تماسهاي بيشتري داشته باشد… آنگاه ميگويند آنچه كه در آن جهان است با آنچه در اين جهان است فرق ميكند. اين جهان، طبيعت است، مادّه است، جسم است، جرم است، حركت است، تغيير است، تبدّل است؛ آنجا جور ديگري است ولي جهانها با همديگر تطابق دارند؛ يعني، آن جهان قاهر بر اين جهان است و در واقع آنچه در اين جهان است سايه? آن جهان است و به تعبير فلسفي، معلول [آن جهان است]. ميگويند روح انسان صعود ميكند. در باب وحي، اوّل صعود است بعد نزول ما فقط نزول وحي را كه به ما ارتباط دارد ميشناسيم ولي صعودش را نه. اوّل روح پيغمبر صعود ميكند و تلاقي اي ميان او و حقايقي كه در جهان ديگر هست صورت ميگيرد، كه ما آن كيفيت تلاقي را نميتوانيم توضيح دهيم ولي همان طوري كه شما از طبيعت گاهي يك صورت حسّي را ميگيريد بعد در روحتان درجاتش ميرود بالا؛ و بالا حالت عقلانيّت و كلّيت به خودش ميگيرد، از آن طرف روح پيغمبر با يك استعداد خاصّي حقايق را در عالم معقوليّت و كلّيتش ميگيرد ولي از آنجا نزول ميكند ميآيد پايين، از آنجا نزول ميكند در مشاعر پيغمبر ميآيد پايين، لباس محسوسيّت به اصطلاح، به خودش ميپوشاند و معني اينكه وحي نازل شد همين است؛ حقايقي كه با يك صورت معقول و مجرد، او در آنجا با آن تلاقي كرده، در مراتب وجود پيغمبر(ص) تنزّل ميكند تا به صورت يك امر حسي براي خود پيغمبر در ميآيد، يا امر حسي مبصر و يا امر حسي مسموع. همان چيزي را كه با يك نيروي خيلي باطني، به صورت يك واقعيت مجّردي ديد بعد چشمش هم همان واقعيت را به صورت يك امر محسوس ميبيند. بعد واقعاً جبرييل را با چشم خودش ميبيند.امّا با چشمش هم كه ميبيند، از آنجا تنزّل كرده آمده به اينجا. اينها … ميگويند آخر چرا انسان بايد فكر كند كه من تماس با معلّم كه ميگيرم فقط با اين چشم، با اين گوش، با يك انسان مادي بايد باشد. اين نوع ديگري از تماس است. واقعاً معلّم داشته. مستشعر7 هم بوده8؛ مثل اينكه انسان در عالم خواب با يك نيروهاي ديگري ميبيند، با يك نيروهاي ديگري ميشنود. اين مسأله? خواب هم خيلي عجيب است.
وقتي آدم خواب ميبيند غير از اين است كه در عالم خواب تصوّر كند، در عالم خواب ميبيند، با اينكه چشم كار نميكند، در عالم خواب ميبيند. وقتي بيدار ميشود يادش ميآيد كه در عالم خواب ديد، عين حالت ابصاري كه در عالم بيداري رخ ميدهد (از جنبه? رواني نه از جنبه? فيزيكي). از جنبه? رواني شما الآن در بيداري داريد ميبينيد ولي اين يك مقدمات طبيعي دارد تا اين ديدن براي شما محقق شود. در عالم خواب آن حالت رواني، عيناً حالت رواني بيداري است ولي بدون اينكه مقدمات طبيعي پيدا شده باشد. ميگويند پس معلوم ميشود خود ديدن هم لازم نيست از اينجا بيايد در چشم من، تا حالت رواني ديدن پيدا شود، ممكن است از درون من بيايد تا آن مركز ديدن، و در آنجا حالت ديدن پيدا شود. كجا گفته كه ديدن بايد تصاعد از طبيعت باشد، ممكن است تنازل از غيب باشد! لزومي ندارد چنين چيزي باشد، كه روي اين هم خيلي بحثها ميشود. پس واقعاً ديدن است.»9
استاد در ادامه اين بحث با نتيجهگيري از اين نظريه، ميفرمايد:
«همين حرفي كه فيلسوفها ميگويند درست است: براي ديدن ـيعني آن حالت رواني ديدن نه حالت فيزيكي ديدن، همان حالتي كه انسان واقعاً شيي را با قوه? باصره? خودش در جلوي چشم خودش مجسم ببيندـ هيچ لزومي ندارد كه اين شرايط طبيعي هميشه باشد، بلكه در بعضي حالات، لازم است… اصلاً ديدن در حال عادي شرايطش آن است، درغير حالت عادي شرايطش اين است. [حكما] ميگويند بنابراين [ديدن] از راههاي مختلف [صورت ميگيرد]. … پس اصل مطلب چيزي نيست كه قابل انكار باشد. پس چه مانعي دارد كه پيامبر واقعيت حقيقي را در جهان ديگر ببيند (ببيند يعني تماس گيريد) و آنچه كه در آنجا ديده است در چشمش واقعاً مجسم بشود. نگوييد پس معلوم ميشود جبرييل يك امر خيالي است؛ نه، خيال آن وقت است كه انسان يك چيزي را ببيند و هيچ واقعيت نداشته باشد. ولي بحث اين است كه آنچه شما ميبينيد يك وقت واقعيتش در مادّه و طبيعت موجود است و يك وقت در ماوراي طبيعت. يك وقت در طبيعت وجود دارد، بعد او سبب ميشود كه در ابصار شما رؤيت پيدا شود، و يك وقت در ماوراي طبيعت، شما با آن تماس پيدا ميكنيد، باز همان در ابصار شما ميآيد، مجسم ميشود. در هر دو حال واقعيت دارد. شما با يك امر واقعي در تماس هستيد. منتها يك وقت امر واقعي شما در بيرون طبيعت است و يك وقت در داخل.»10
با توجه به گفتار استاد مطهري(ره)، ايشان اين نظريه را در باب چگونگي وحي بهتر ميدانند هر چند صددرصد صحيح و تمام نميدانند.11
از آنجا كه اين نظريه بر اين مبنا استوار است كه پيامبر را يك نابغه بدانيم و وحي را يك نبوغ، نقدهاي ديگري نيز بر آن وارد شده است كه به برخي اشاره مي كنيم:
1. مطابق اين تفسير، پيامبران نوابغي بودند كه بر اثر قدرت فكر و توانايي عقل خود به حقايق تازهاي دست يافتند كه ديگران موفق به درك آنها نبودند و چگونگي درك آنها نسبت به اين حقايق، عيناً همان طرز درك آنها و ما نسبت، به ساير مسايل زندگي بوده است (زيرا به عقيده? فلاسفه? پيشين، منبع تمام علوم و ادراكات كليه? ما، همان ارتباط با عقل فعّال است و در اين قسمت تفاوتي ميان افراد انسان و نوع معلومات نيست؛ بنابراين، تنها تفاوتي كه ميان پيامبران و ساير مردم وجود دارد همان قدرت و تكامل قوه? عقليّه آنهاست و الا طرز ادراكات آنها همان طرز ادراكات ماست زيرا ما هم به عقيده? فلاسفه? قديم براي كسب علوم، بايد ارتباط با عقل فعّال پيدا كنيم و اگر اين حقايق در نيروي خيال و حس ما منعكس نميشود و صورتهاي مناسب آنچه با عقل دريافتهايم با حس نميبينيم بر اثر ضعف و ناتواني قدرت خيال و حس ماست؛ خلاصه همان جبرييل عقل فعّال كه بر پيامبران نازل ميشده بر ما هم نازل ميشود و ادراكات ما تمام، وحي و الهام اوست، امّا يك وحي و الهام ضعيف و كم رنگ.)
روشن است اين تفسير، با منطق پيروان اديان و كتب آسماني تطبيق نميكند و ميان اين دو فاصله? زيادي است زيرا، اديان و كتب آسماني، «وحي» را يك نوعِ خاصّ از ارتباط به ماوراي جهان طبيعت به ما معرفي ميكنند كه با طرز ادراكات معمولي ما، بلكه ادراكات تمام نوابغ جهان، فرق اصولي و اساسي دارد.
2. ما به هر اندازه بد بين و دير باور هم باشيم لااقل اين مقدار را بايد بپذيريم كه هيچ گونه دليلي بر اثبات افلاك بطليموسي نداريم و علم آن را تأييد نميكند.
تازه، به فرض اينكه ما چنان افلاك و نفوسي قايل شويم، باز اثبات «عقول ده گانه مجرده» كار بسيار مشكلي است. لذا عدّهاي از محققان فلاسفه? پيشين نيز در وجود اين عقول ترديد كردهاند.
فيلسوف معروف خواجه نصيرالدين طوسي(ره)، ادلّه? وجود عقول عشره را به كلّي مردود دانسته و در عبارت كوتاه خود ميگويد:
و «ادلّة وجوده مدخولة»12، يعني دلايل وجود عقول، همگي مخدوش است.13
3. كمال و سلامت حواس و حسّ مشترك در اين است، آنچه را كه وجود خارجي دارد احساس كند نه آنچه فقط در افق خيال نقش بسته و اثري از آن در خارج نيست. همچنين كمال و سلام قوه? خياليّه در اين است كه صورت آنچه را قبلاً از خارج دريافته به هنگام لزوم در افق ذهن ايجاد نمايد يا صورتهايي را به يكديگر تركيب كند نه اينكه بدون اختيار به صورتي كه در عقل است لباس خيالي بپوشد؛ لذا، هنگامي كه پارهاي از اختلالات روحي به انسان دست ميدهد آنچه را در عالم خيال تصوّر ميكند به صورت شَبَحهاي خارجي در برابر چشم او مجسم ميگردد. اين نوع فعاليّت قوه? خياليّه دليل بر قدرت آن نيست بلكه دليل بر بيماري و انحراف آن از مرز سلامت و تعادل ميباشد.14
با دقّت در نظريه? فلاسفه? قديم، و نقدها يا تأييدهايي كه درباره? آن مطرح گرديده، ميتوان دريافت كه دو ديدگاه و برداشت متفاوت از اين نظريه در بين بزرگان علم و تحقيق مطرح است: يكي از طرف فيلسوف گرانقدر استاد مطهري(ره) و ديگري از طرف حضرت آيت اللّه مكارم شيرازي دام ظلّه كه هر يك توجيه خاصي در اين باره داشتند.
شهيد مطهري(ره)، نزول وحي را با توجيهي كه از طرف فلاسفه? قديم بيان شد، واقعي ميداند نه خيالي و نظرشان اين است كه چه مانعي دارد كه پيامبر واقعيت حقيقتي را در جهان ديگر ببيند و با آن تماس بگيرد و آنچه در آنجا ديده است در چشمش واقعاً مجسّم بشود و اين امر را (ديدن) خيالي نميداند.
با توجّه به نظر استاد مطهري(ره)، روشن ميشود كه فرمايشات استاد مكارم شيرازي در اشكال سوّم از نقدهاي خود بر فلاسفه? قديم، قابل خدشه و ايراد است؛ چرا كه، آقاي مكارم شيرازي سير نزولي (عقل ـ خيال ـ حس) را دليل بر بيماري و انحراف آن از مرز سلامت و تعادل ميدانند، در حالي كه استاد مطهري(ره) قايلاند كه اين نوع ابصار و ديدن، با عوامل متعددي ممكن است اتفاق بيفتد از جمله، خواب و مريضي و…؛ زيرا، ايشان در توجيه نظريّه فلاسفه? قديم، عاملِ حالتِ رواني ديدن را فقط خارج طبيعت نميداند بلكه گاهي از داخل طبيعت است و يك حالت دروني است كه باعث حالت روانيِ ديدن ميشود و اين ديدن را واقعي ميداند نه خيالي، در حالي كه استاد مكارم شيرازي ـبا توجّه به فرمايشاتشانـ قايلاند بايد فرد چيزي را قبلاً ديده باشد تا در قوه? خياليه? خود آن را ببيند و الاّ آنچه در افق خيال نقش بسته و اثري از آن در خارج نيست اين نشانه? انحراف از مرز سلامت و تعادل است و كمال و سلامت حس مشترك در اين است كه آنچه وجود خارجي دارد احساس كند و ببيند.
دانشمند بزرگ مصري «محمّد فريد وجدي» نويسنده? دايرة المعارف، در مادّه? «وحي» ميگويد:
«غربيها تا قرن شانزدهم ميلادي مانند ساير ملّتها، قايل به وحي بودند، چون كتابهاي مذهبي آنها پُر از اخبار انبيا بود، علم جديد آمد و قلم روي كلّيه? مباحث روحي و ماوراي طبيعي كشيد و مساله? وحي هم جزو خرافات قديمي شمرده شد و آن را معلول سوء استفاده? مدّعيان نبوّت، يا مولود بيماريهاي روحي دانستند! قرن نوزدهم ميلادي فرا رسيد (سال 1846 ميلادي) جهان روح، به وسيله? دانشمندان، به كمك دلايل حسّي، اثبات گرديد. مساله? وحي نيز مجدّداً زنده شد. اين مباحث را روي اسلوب تجربي و علمي دنبال كردند و به نتايجي رسيدند كه گرچه با نظريه? علماي اسلامي تفاوت داشت امّا، قدم برجستهاي به سوي اثبات موضوع مهمّي محسوب ميشود كه روزي از خرافات شمرده ميشود.
در سال 1882 ميلادي، جمعي به نام «جمعيت بحثهاي روحي» به رياست استاد «جويك» استاد دانشگاه «كمبريج»، كه از بزرگترين متفكّران انگلستان بود تشكيل شد.
اعضاي اين جميعت، استاد «اوليفردلوچ» كه «داروين علوم طبيعي»15 لقب يافته و «ويليام كروكس» شيميدان بزرگ انگليسي و استاد «فردريك ميرس» و استاد «هودسن» اساتيد دانشگاه «هاروارد» آمريكا و استاد «هيزلوپ» استاد دانشگاه «كلمبيا» و دانشمندان بزرگ ديگري مانند: «عارمي» و «باربت» و «بورمور» و «شارل ريشيه» استاد دانشكده? طب، و رياضيدان بزرگ «كاميل فلاماريون»، دانشمندان فلكي فرانسه و جمع ديگري غير از اينها بودند.
اين جمعيت، روي مباحث روحي مطالعه كردند و تا كنون (هنگام تاليف دايرة المعارف، تقريباً در مدّتي برابر 45 سال) پنجاه جلد كتاب بزرگ از طرف جمعيت مزبور، پيرامون مطالب فوق نگاشته شده و بسياري از مشكلات مسايل روحي، به كمك آنها حل شده، از جمله مساله? «وحي».
اين دانشمندان در طي تحقيقات خود ثابت كردند كه هر انساني داراي دو شخصيّت است:
شخصيّت اوّل، همان دستگاه شعور ظاهر و تفكّر و انديشه و اراده و حواس ظاهر ماست امّا شخصيّت دوم، دستگاهي عاليتر و مهمتر در ماوراي اين دستگاه است كه خزانه? علوم و دانشها ميباشد و ما در حال عادي از آن بيخبريم.
آنها معتقدند امور زير مربوط به شخصيّت مخفي انسان و گواه بر وجود چنين شخصيّتي است:
1. حركات غير اراديِ پارهاي از دستگاههاي بدن (مانند قلب و معده و امثال آن)
2. روياهاي صادق
3. الهامات ناگهاني دانشمندان، شعرا، فلاسفه و مكتشفين كه بدون مقّدمات قبلي صورت ميگيرد و به طور ناگهاني و بياختيار آنها را متوجّه حقيقت تازه و كشف جديدي ميكند.
راه تجربي كه براي اثبات اين شخصيّت دوم پيدا كردهاند همان خوابهاي مغناطيسي (هيپنوتيسم و مانيتيسم) است. در حال خواب مغناطيسي، دستگاه شعور ظاهر از كار ميافتد و شعور پنهان، شروع به فعاليت ميكند. با كمال تعجّب ديده ميشود كه انسان در اين حال از بسياري از علوم كه در حال عادي بيخبر بود مطّلع است و مسايلي را كه در حال عادي قادر به حلّ آن نيست حل ميكند. مثلاً ديده شده كسي كه در حال عادي، قادر به حل يك مساله ضرب ساده و معمولي نبوده، مسايل ضربي كه رقم آنها بالغ بر 36 رقم بود حل كرده است.16
همان گونه كه ملاحظه فرموديد، عقيده? دانشمندان وفلاسفه? جديد درباره? حقيقت وحي اين است كه: «وحي يك نوع تجلّي شعور باطن است كه براي پيامبران صورت ميگرفته است.»
آنچه جاي ترديد نيست اين است كه قرار گرفتن اين نظريه، در عِداد كشفيّات بزرگ علوم و حلّ بسياري از مشكلات علمي به كمك آن، تازگي دارد و در قرن 19 و 20 ميلادي صورت گرفته است. از طرفي روشن است كه شخصيّت نامرئي افراد انساني مانند شخصيّت مرئي و آشكار آنها تفاوت بسيار دارد و هر قدر شخصيّت مخفي انسان قويتر باشد تجلّيات آن بيشتر خواهد بود و به اين ترتيب، پيامبران كه مردان فوق العادهاي بودهاند داراي شعور نا آگاه فوق العاده قوي و نيرومندي بودهاند، بديهي است تراوشات و تجليات چنين شعور ناآگاهي، بسيار مهمّ و قابل ملاحظه است.
به هر حال، پيروان اين عقيده ميگويند:
«ممكن است «وحي» همان بيرون زدن و تراوشات وجدان مخفي پيامبران بوده باشد كه به صورت جهشهاي فكري ناگهاني بر آنها ظاهر ميشده است.»
عقيده به وجود يك شخصيّت دوم براي انسان به نام «شعور نا آگاه»، امروز، جز و مسلّمات علمي شمرده ميشود، بنابراين ما در اصل وجود اين «شخصيّت نامرئي» بحثي نداريم.
نظريّه? دانشمندان جديد درباره? «وحي» به فرض اينكه، هيچ اشكالي نداشته باشد اين ايراد را دارد كه فقط امكان و احتمال مطلب را ثابت ميكند.
اساساً اين چه اصراري است كه تمام حقايق جهان و محتويات فكر انساني را تنها با همين معلومات تجربيِ فعلي، تفسير كنيم؟
جايي كه براي يافتن تفسير علمي، براي دركها و احساساتي كه در جهان حيوانات به عنوان نمونه عرض شد، دچار اشكال ميشويم نبايد اصرار داشته باشيم كه مسأله پيچيده? وحي كه يك رابطه? مرموز با جهان ماوراي طبيعت است با كشفيّات علوم تجربي تطبيق كند. به قول يكي از دانشمندان معاصر:
«علّت اساسي اين اصرار بيمورد اين است كه اروپاييها ميخواهند مسأله? وحي را از همان راهي كه مسايل عمومي زندگي و عاديِ بشري، اعمّ از ضروريات حيواني يا اجتماعي و فنّي و فلسفي و اخلاقي، شناخته و حل ميشود، حل كنند؛ آنها متعمّداً خصوصيّات الهي بودن وحي را پس ميزنند يا آنكه ميبينند افكار و آيينهاي بشري مظهر تنازع و تفرقه و مشمول تأثير و تحوّلي بر حسب زمان و مكان هستند امّا انبيا مظهر وحدت و منادي «لانفرّق بين احد من رسله» هستند. بنابراين بايد آنها را مرتبط و ناشي از مبدا مشترك واحدي دانست كه مستقل از قيد زمان و مكان است.»17
اشكال ديگري كه بر اين نظريّه وارد است اين است كه؛ با اظهارات خود پيامبران و كتابهاي آسماني سازگار نيست زيرا نتيجه? اين توجيه اين است كه وحي رابطه? خاصّي با مبدا جهان هستي نيست و درك پيامبران نسبت به مسايلي كه به آنها وحي ميشده مغايرتي با طرز درك ما نسبت به مسايلي كه از ضمير مخفي و شعور ناآگاه ما سرچشمه ميگيرد ندارد جز اينكه، آنها در اين جهت قويتر و نيرومندتر از ما بودهاند. در حالي كه وحي به صورت يك نوع رابطه? مخصوص با مبدا جهان هستي و مغاير با روابط فكري عقليِ ديگر، معرفي شده است بنابراين بين تفسير فلاسفه? جديد و بيان پيامبران و كتب آسماني مناسبتي وجود ندارد.
از طرفي اين شعور ناآگاهي كه فلاسفه مطرح كردهاند، به عنوان آورنده? وحي و پديدآورنده? وحي، احتمال خطا در آن ميرود. مانند شعور آگاه و ظاهر؛ منتهي، شعور نا آگاه توسعه دارد و منطقه? نفوذ و فعاليّت آن نسبت به شعور آگاه و ظاهر بيشتر است؛ پس در صورت قبول اين نظريّه، بايد بپذيريم كه وحي قابل اشتباه و خطا ميباشد چون عاملِ آن، قابل خطا و اشتباه است! در حالي كه اين فرض درباره? وحي كاملاً اشتباه و غلط است.
نتيجه اينكه، توجيه مزبور براي حقيقت «وحي» نه تنها دليل ندارد بلكه با گفته? خود انبيا نيز وفق نميدهد و با حقيقت وحي اصلاً مناسبت ندارد.
در خلال نظريه? فلاسفه? جديد و همچنين تا حدودي فلاسفه? قديم، اين مطلب خودنمايي ميكرد كه بسياري از آنها «وحي» را طوري تفسير كردهاند كه بازگشت به يك نوع «نبوغ فكري» ميكند.
بعضي نظرشان اين است كه پيغمبر اكرم(ص)، يك نابغه? اجتماعي بوده كه براي نجات جامعه? انساني از پرتگاه انحطاط و توحّش و استقرارشان در مهد مدنيّت و آزادي قيام كرده و به سوي افكار پاك خود كه به صورت يك دين جامع و كامل تنظيم كرده بوده، دعوت نموده است.
وي داراي روحي پاك و همّتي بلند بود و در يك محيط تاريك و تيرهاي زندگي ميكرد كه جز زورگويي و ياوه سرايي و هرج و مرج چيزي در آن، حكومت نميكرد و جز خودخواهي… به چشم نميخورد. پيوسته از مشاهده? اين اوضاع ناگوار رنج ميبرد و گاهي كه كارد به استخوانش ميرسيد از مردم كنارهگيري نموده و در غاري كه در كمر يكي از كوههاي «تهامه» بود، روزي چند خلوت ميكرد و به آسمان و ستارگان درخشان آن و زمين و كوه و دريا و صحرا و اين همه وسايل گرانبهايي كه دستگاه آفرينش در اختيار انسان گذاشته است خيره ميشد و از اين همه غفلت و ناداني كه دامنگير انسان شده و زندگي پر اوج وي را كه سراپا خوشبختي و كامراني است به زندگي پست درندگان و چرندگان تبديل نموده، افسوس ميخورد.
پيغمبر اكرم(ص) تا حدود چهل سالگي آن درك را داشت و اين رنج را ميبرد تا در سنّ چهل سالگي موفّق شد طرحي بريزد كه بشر را از آن وضع اسفناك كه مظهرش سرگشتگي و لجامگسيختگي و خودخواهي و بيبند وباري بود نجات بخشد و آن آيين اسلام بود كه مناسب راقيترين مزاج وقت بود.
پيغمبر اكرم(ص) افكار پاك خود را سخن خدا و وحي الهي فرض كرد كه خداي متعال از راه نهاد پاكش با وي به گفتوگو پرداخته است و روان پاك و خيرخواه خود را، كه اين افكار از آن تراوش كرده در قلب آرامش مستقر ميشد «روح امين» و «جبريل» و «فرشته? وحي» ناميد و به طور كلّي، قوايي را كه در جهان طبيعت به سوي خير و هرگونه خوشبختي دعوت ميكنند ملايكه و فرشتگان، و قوايي را كه به سوي شرّ و هر گونه بدبختي ميخوانند شياطين و جنّ خواند و وظيفه? خود را كه به مقتضاي نداي وجدان عهدهدار قيام و دعوت ميشد، نبوّت و رسالت نام گذاشت.18
اينها دانشمنداني هستند كه به واسطه? اشتغال و انس به علوم مادّي و طبيعي، همه چيز جهان هستي را در انحصار قوانين طبيعت ميدانند، از اين رو قهراً اديان آسماني را پديدههاي اجتماعي خواهند دانست و با ميزاني كه از ساير پديدههاي اجتماعي به دست آمده خواهند سنجيد.
«در وحي انبيا يك مطلب كه مسلّم است اين است كه اين وحي، معلّم داشته؛ يعني بدون معلّم نيست ولي معلّم غير بشري و غير طبيعي: «والنّجم اذا هوي. ما ضلّ صاحبكم و ما غوي. وما ينطق عن الهوي. ان هو الا وحي يوحي. علّمه شديد القوي» (نجم، 53/1 ـ 5) اين مطلب را ما در باب وحي بايد در نظر بگيريم. يعني فرض معلّم و متعلّم بايد بكنيم؛ بنابراين اگر ما بخواهيم اينجور فرض كنيم كه مثل نبوغهاي افراد است، يك نبوغي كه فقط لازمه? اين ساختمان كامل وجودي است؛ نابغه هم اينجور است؛ يك نابغه طرح ابتكاري ميريزد ولي اين طرح ابتكاري از خودش است، به اين معنا كه ساختمانش يك ساختماني است كه ايجاب ميكند چنين ابتكاري بكند. ولي در «وحي» هر چه شخصيّت كه پيغمبر دارد در واسطه بودنش هست. تمام شخصيّتش در اين جهت خلاصه ميشود كه با خارج وجود خودش ارتباط پيدا كرده…؛ بنابراين اگر شخصي هر چه كار فوق العاده انجام بدهد كه اين جهت در آن نباشد كه او واسطه است كه از بيرون وجود خودش گرفته است، نميتوانيم اسمش را «وحي» بگذاريم، ميخواهد ابتكار باشد، ميخواهد نباشد. هر چه ميخواهد باشد اين وحي نيست.»19
بنابراين جنبهاي كه بايد در «وحي» در نظر گرفت جنبه? «تعلّم و تعليم» است، بر خلاف ابتكار نبوغهاي اجتماعي و انساني.
«جنبه? دوّم كه در وحي مسلّماً ميشود اين را منظور كرد حالت استشعار است يعني در حالي كه ميگيرد، متوجه است كه از بيرون دارد ميگيرد. مثلاً، يك الهاماتي كه گاهي به افراد ميشود بدون اينكه خود فرد هم علّتش را بفهمد. بديهي است كه اين الهامات است. انسان همين قدر ميبيند كه يك دفعه در دلش چيزي القا شد، احساس ميكند يك چيزي را درك كرد بدون اينكه بفهمد كه آن چيست. اين خودش يك نوع القا است، يك نوع الهام است؛ ولي در وحي حالت استشعار هست يعني آن كسي كه به او «وحي» ميشود ميفهمد كه دارد از آنجا تلقي ميكند.»20
در نتيجه، وحي را يك نوع نبوغ شخصي يا اجتماعي دانستن خلاف فرمودههاي اديان و پيامبران عظيم الشان الهي ميباشد؛ چرا كه در اين ديدگاه، پيامبران در رديف دانشمندان و فلاسفه? بزرگ دنيا قرار ميگيرند، با اين تفاوت كه آنها براي اصلاح اجتماع انساني روش خاصي را انتخاب كردند كه ديگر دانشمندان انتخاب ننمودند، زيرا اين روش را مؤثرتر تشخيص داده بودند!
آنهايي كه از دريچه? «ماترياليسم» به همه چيز نگاه ميكنند چارهاي جز اين ندارند كه چنين فكر كنند، ولي بديهي است در بحث «وحي» آنها طرف صحبت ما نيستند؛ زيرا ما با دلايل محكم و متّكي به آخرين نظرات علمي با مبدا بزرگ جهان هستي آشنا شدهايم؛ بلكه ما با دانشمندان و متفكّراني كه همه در قبول اصل توحيد با ما شريك هستند گفت و گو ميكنيم و هيچ الزامي نداريم كه اصول خشك و جامد ماترياليسم را مقياس سنجش براي تمام پديدهها قرار دهيم.
اگر مادّيها براي وحي، چنين تفسيري انتخاب كنند جاي تعجّب نيست ولي تعجبآور اين است كه فلاسفه? الهي و خداپرستان جهان احياناً تحت تأثير چنين منطقي قرار گيرند و «وحي» را طوري تفسير نمايند كه روح آن، بازگشت به همان طرز فكر مادّيها (نبوغ) باشد، همان گونه كه نمونه? آن را در ميان نظرات فلاسفه? قديم و جديد ديديم.
در هر حال، كساني كه وحي را يك نوع نبوغ فكري و انبيا را يك عدّه نوابغ معرفي ميكنند در درجه? اوّل مادّيها و در درجه? دوم كساني هستند كه تحت تاثير منطق آنها واقع شدهاند و ميل دارند همه چيز را، حتّي مسايل مربوط به «متافيزيك» و «ماوراء الطبيعه» را با اصول موجود در علوم طبيعي و روان شناسي امروز توجيه كنند.
يكي از كساني كه در اين باب اظهار نظر كرده است «اقبال لاهوري» در كتاب خود به نام «احياء فكر ديني در اسلام» است. ايشان ميفرمايند:
«پيغمبري را، ميتوان همچون نوعي از خودآگاهي باطني تعريف كرد كه در آن تجربه? اتّحادي (چون حالت عرفاني، يك حالت تجربه? شخصي است اسمش را گذاشته تجربه? اتّحادي؛ اتّحاد هم يعني اتّحاد با خدا، اتّصال با خدا) تمايل به آن دارد كه از حدود خود لبريز شود و در پي يافتن فرصتهايي است كه نيروهاي زندگي اجتماعي را از نو توجيه كند يا شكل تازهاي به آنها بدهد، در شخصيّت وي مركز محدود زندگي، در عمق نامحدود خود فرو ميرود، تنها به اين قصد كه بار ديگر با نيروي تازه ظاهر شود و كهنه را براندازد و خط سيرهاي جديد زندگي را آشكار سازد.»21
با كمي دقّت، درمييابيم كه اين نظريّه هم، همان نابغه? فكري بودن پيامبر(ص) را تقويت مينمايد.
در هر حال هيچ دليلي براي اثبات محال بودن وحي وجود ندارد و كساني كه وحي را اين چنين تفسير كردهاند در برابر اعجاز پيامبران كه وجود چنين رابطه? مرموزي را با آفريدگار جهان و عالم ماوراي طبيعت اثبات ميكنند، هيچ گونه جوابي ندارند زيرا اعجاز و ساير دلايلي كه براي شناسايي صدق گفتار پيامبران در بحث نبوّت مطرح هست همه حاكي از اين است كه ميان پيامبران و آفريدگار جهان يك نوع رابطه? مرموز، غير از تفكّرات معموليِ بشر و غير از علم و دانش و نبوغ انسان وجود داشته است.
كساني هم كه «امكان وحي» را منكر هستند (به همان طريقي كه خود پيامبران فرمودند و توضيح دادند) و با توجّه به گرايشهاي مادّي، دليل متقن و قابل توجّهي در دست ندارند. قبل از اثبات وحي، با تبيين عقايد درست (در مقابل ماديات)، ميتوانيم براي اثبات وحي از آيات قرآن كمك گرفته و به آن استدلال نماييم كه قرآن ميفرماييد: «ما ينطق عن الهوي. ان هو الاّ وحي يوحي» (نجم، 53/3 ، 4)
امّا جداي از اين استدلالها و گفتهها در زمينه? اثبات و توجيه چگونگي القاي وحي، شهيد بزرگوار استاد مطهري(ره) نكتهاي را در زمينه? فهم بهتر و دقيقتر از وحي، ميفرمايند كه اين نوشتار را با فرموده? اين عزيز به پايان ميبريم:
«راجع به خود «وحي» از همه بهتر همين است كه موارد استعمالش را در قرآن به دست بياوريم تا حقيقتش را بهتر بفهميم. اينها را از لغت نميشود به دست آورد چون در عرف عام مورد استعمال نداشته، آنچه كه در لغت هست يك معني نزديك به اين معناست… ارباب علوم به يك معاني تازهاي ميرسند كه عرف عام به آن معاني نميرسد، ناچاراند كه يك لغتي براي معني جديد وضع كنند؛ معمولاً ديگر نميروند لفظي از خارج اختراع كنند، به قراين و مشابهاتي كه هست لفظي را از جايي ميگيرند و بعد، آن را توسعه و تعميم ميدهند تا قالب جديد پيدا كند… ناچار از همان الفاظ متداول، نزديكترين الفاظ را براي اين معني انتخاب ميكنند. ما اگر بخواهيم به آن معني نزديك بشويم بايد ببينيم از مجموع مواردي كه به كار بردهاند چه درك ميكنيم و چهميفهميم. در لغت، معني «وحي» هر القاي محرمانه و مخفيانه و پنهان را ميگويند؛ القاي مرموز، مثل اينكه اگر يكنفر به نفر ديگري به صورت نجوا و مخفي كه كسي نفهمد مطلبي را القا كند اين را در عرف مثلاً ميگفتهاند وحي؛ پس؛ از معني لغوي آن مقداري كه در اينجا منظور هست همين جنبه? مخفي بودن و مرموز بودنش است نسبت به افهام ساير مردم.»22
پس چه بهتر كه اين مسأله را نيز در رديف مسايل بيشماري قرار دهيم كه علم هنوز نتوانسته پرده از روي آن بردارد و تنها از «وحي» به عنوان يك «رابطه? مرموز» ياد كنيم. به قول شهيد مطهري(ره):
«… اگر نفهميم جاي ايراد به ما نيست؛ به جهت اينكه يك حالتي است مخصوص پيغمبران، كه قطعاً ما به كنه آن پي نميبريم… و اگر نتوانستيم توجيهي بكنيم، از خودمان حتّي گلهمند نيستيم، چون يك امري است مافوق حدّ ما و يك مسألهاي است كه از مختصّات انبيا بوده است.»23
1. بحارالانوار، 19/98، باب 128.
2. استاد مطهري(ره)، نبوت/75.
3. همان/77،78.
4. ر.ك. به ملا عبدالرّزاق لاهيجي، گوهر مراد/257.
5. قمر، عطار، زهره، آفتاب، مريخ، مشتري، زحل، ثوابت، اطلس يا فلك الأفلاك.
6. ر.ك. به: گوهر مراد، فصل8/121 ـاسفارـ شرح منظومه? سبزواري.
7. نبي آن كسي است كه به او وحي ميشود و ميفهمد كه دارد از آنجا تلقي ميكند، بر خلاف الهام كه انسان مستشعر و آگاه به مبداش نيست.
8. استاد مطهري(ره) چند چيز را به عنوان پيش فرض، در بحث وحي، لازم ميدانند كه عبارتاند از: الف: تعلّم و تعليم در وحي ب: استشعار در وحي ج: وحي غير مستقيم و با واسطه هم داريم د: دروني بودن وحي
9. نبوّت/ 85 ـ 88
10. همان/ 88 ، 89.
11. همان/ 89 . 12. تجريد العقايد/ 91.
13. در «ايضاح المقاصد عن حكمة عين القواعد» نيز بيانات مشروحي در ابطال ادله? فلاسفه? پيشين در اثبات عقول ديده ميشود (به نقل از كتاب رهبران بزرگ و مسؤوليتهاي بزرگتر).
14. ناصر مكارم شيرازي، رهبران بزرگ و مسؤوليتهاي بزرگتر/ 198 ـ 201.
15. در برابر داروين معروف كه استاد «تاريخ طبيعي» بود.
16. تلخيص از دايرة المعارف فريد وجدي، ماده? «وحي».
17. رهبران بزرگ و مسؤوليتهاي بزرگتر/ 209، پاورقي (به نقل از «مسأله? وحي» /89 و 90).
18. علامه? طباطبايي، قرآن در اسلام/ 64 ـ 66 (در اين زمينه مؤلّف محترم نقد مفصّلي با ديد قرآني دارند كه بسيار حايز اهميت است كه در منبع ميتوانيد مطالعه نماييد).
19. نبوّت/ 75
20. همان/ 75،76.
21. همان/ 72،73
22. همان/ 71،72.
23. همان/ 77،78.